وسعت آغوشش
خدا را گم کردی ؟
کودکی هایت را صدا بزن!
با شوق
با دست های باز
شروع به دویدن کن ...
به سمت وسعت آغوشش ...
الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن
خدا را گم کردی ؟
کودکی هایت را صدا بزن!
با شوق
با دست های باز
شروع به دویدن کن ...
به سمت وسعت آغوشش ...
خــــــدایـــــا…
آغوشت را امشب به من می دهی ؟
برایِ گفتن! چیزی ندارم
اما برای ِ شنفتن ِ حرفهایِ تو گوش بسیار . .
می شود من بغض کنم، تو بگویی :
مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی . .
می شود من بگویم خدایا ؟ تو بگویی : جانِ دلم . .
می شود بیایی ؟
تــــمــــنــــا می کنم
خــــــــــــدای من !
نه آن قدر پاکم که کمکــــم کنی و نه آن قدر بدم که رهـــایم کنی …
میــــــــان این دو گمم !
هم خــــود را و هم تــــــو را آزار میدهم …
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنـــــــــی باشم که تو خواستی و
هــــــرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهـــــــایم کنی …
آنقدر بــی تو تنهــــــا هستم که بی تو یعنی “هیــــچ” یعنی “پـــــوچ” !
خـــــــــدایا هیــــــــچ وقت رهـــایم نکن… آمین
گم شده ام در هجوم پريشاني هايم
خداي ِ خوبي ها
کمک کن کمي بيشتر از هميشه لمست کنم
پروانه ها را
بيشتر به ملاقاتم بفرست.
سکوت میکنم
زیرا نه نجوا و نه فریاد، هیچ یک کافی نیست
حتی سکوت نیز ناکافی است و دایره سخن ناتوان از سخن گفتن
افسون شده ام
من بهت زده پروردگارم هستم
که در صلاح او رخنه نمیتوان کرد
و در مطلق بودنش تردید جایی ندارد
او خود خالق واژه ها و مالک تمام هستی است
اشک زن ،
دل را می سوزاند ...
اما اشک مــرد ،
کـــــــوه را آب میکند ...!!
می خوانمت در بلـــــــندی که خودت بلندترینی
می خوانمت به مهربانی که خود مهربان ترینی
می دانمت به رحمتـــت که خودت رحیم ترینی
می دانمت به بزرگـــــــــی که خودت بزرگترینی
همه این می خوانمت ها و می دانمت ها بهانه ای هست
تا بگویم خدایا دوستت دارم
و
من خدا را دارم!
ماه لبخند خدا مبارکتون باشه
کوله بارت بر بند ،
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم ،
میشود آسان رفت میشود کاری کرد که رضا باشد او .
ای سبک بال ، در دعای سحرت ، هرگز از یاد نبر ،
من جا مانده بسی محتاجم . . .
التماس دعا
گاهی خداوند درها را قفل می كند و پنجره ها را می بندد !
چه زیباست فکر کنیم طوفانی در راه است؛
و خداوند نمی خواهد آسیبی به ما برسد ...
گفته بودی نشـانه ها...
حالا بیا و ببین...
از آسمان ِ آخرین روزهای ِ پاییز ...
باران بارید...
***
ذره ذره اشک ریخت...
اشک دلتنگی...
***
بغضم شکست...
دست هایت که هرگز به چشم ندیدمشان
باز هم تکیه گاهم شد...
.
.
.
راضیم به رضایت......
آسمان دل من پر ابر است
باز هم با یک رعد
بغض من می ترکد...
کوچه لبریز دعاست
در خیابان دلم
مسجدی غرق خداست
اشک ها می گویند:
سینه بر دل زدن است
این همه ناله و رشک
بوی یک عالمه حلوا و نسیم
در هوا می پیچد
نفسم می گیرد
یاد لبهای حسین
دل تو را می میرد...
آدم برفی هم که باشی
دلت می خواهد کسی در آغوشت بگیرد
دلت می خواهد یک نفر کنارت باشد
تا گرمت کند ، آرامت کند
مهم نیست آب شدن....نیست شدن
مهم آن آرامش است....
.
.
درسکوتی که دلت دست دعا باز نمود ، یاد ما باش که محتاج دعائیم هنوز . . .
گفت آرامش دلم باش گفتم کم است اما هر چه هست تقديم به تو
گفت آرامش خاطرم باش گفتم سخته اما همه آرامش من مال توست
گفت آرامش روياهام باش گفتم آرامش من هم يه روياست
گفت آرامش صفايم باش گفتم صفای دلت زيباست
گفت آرامش عشقم باش گفتم من خود يه عاشق شوريده دلم
گفت آرامش وجودم باش گفتم خيلی عميقه اما همه آرامش من مال توست
گفت آرامش چشمانم باش گفتم با چشم آرامش خود می بوسم شان
گفت آرامش عمرم باش گفتم عمر کوتاهه اما عمر تو دراز باد
او ميگفت و ميگفت و ميگفت
به خود آمدم ----------- به دور و بر خود نگاه کردم --------- احساس ترس همراه با خلاء
به عمق وجود خود سفر کردم
او نبود --------------- بر خود لرزيد م ------ ترسيدم
هراسان در پی اش رفتم
چه شده؟ ---- آرامش من کو ؟ --- چرا او را گم کرده ام ؟
چرا نيست ؟
خدايا کجا رفته ؟
ناگهان برقی چشمانم را روشن کرد
اينبار با چشمانی پر نور به عمق وجود خود سفر کردم
آه يادم آمد -- ديدی چه کردم ؟ --- آرامش خود را به او هديه کردم
يادم آمد ---------- آرامش خود را دادم به او ------------- تا آرامش بی قراريش شود
تا آرامش دل پر دردش شود
اما حالا ......
من خود ديگر آرامش ندارم -------------- آرامش من کجايی ؟
حال من بيقرار شده ام
چه کسی می آيد به من بيقرار آرامش دهد ؟
چه کسی به اين جاده پر پيچ زندگی ام سر ميزند تا آرامشی به من هديه کند
با دو دستم اين دل بيقرار را نگه می دارم
او نميتواند بماند ------------ اين سينه برای او تنگ شده ---------- تنگ
بغض گلويم را گرفته --------- ناگهان فريآد ميزنم ----- با باد و طوفان همپا ميشوم
فرياد من به گوش آن آرامش بخش رسيد :
خدايا تو باش آرامش اين دل بيقرار
خدايا ------من آرامش خود را هديه کردم !!!--------------- آرامش من رفته نزد دلی بيقرار
اشک بی آرامش من جاری ميشود بر جاده بی انتهای زندگی
با خود زمزمه ميکنم : من بدون آرامش می ميرم
انعکاس هق هق بی آرامش من --------- در کوه بلند زندگی ---------- برگشت به آغوش بی قرارم
اما کسی به من آرامش نداد
خدايا اميدم به توست
خدايا اميدم به آرامش توست
خدايا با ياد تو همه آرامشهايم به دل بيقرارم برميگردد
مرا از ياد مبر
مرا از ياد مبر...
آنقدر به تکرار خطی خطی گناهانم ادامه میدهم که ...
خدا من! ..
هر چه مهربان تر میشوی من گستاخ تر میشوم؛
هر میبخشی بیشتر پُر رویی میکنم ..
هر چه از من میگذری بیشتر حریص میشوم ..
به امید لطف و کرمت! به امید بخشش و خوبی ات ..
آری! به وسعت تمام مهربانی ات خطاکارم!
.
.
.
آن وقت نوبت من که میشود ... ای وای من ...
با دست میشمارم مبادا بیشتر از 3 مرتبه در نمازم تسبیحات اربعه بگویم؛
مبادا بیشتر از چهل روز نذرم را ادا کنم ..
مبادا بیشتر از آنی که باید از من راضی و خشنود باشی ...
جای همه ی آن شکر و سپاس گزاری که تو راهش را نشان دادی و من نکرده ام
نشسته ام پولش را حساب کرده ام .. که چه بشود ..؟
تازه آن را هم میشمارم که فلان تعداد گرسنه را اطعام ...
شرمت باد .. و اکنون میدانم .. میدانم که تو را یاد نکردم جز در سخـــتی
یـاد نکردم جز در مشـکل ... جز در ناخـوشی
و همانگونه که تو گفتی بعد از آن همه بخشش و مهربانی " انسان " دوباره کُفر میورزد ...
این پست تعنه ای باشه اول برای خودم...
گفتم: خستهام.
گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید (زمر/53) ::.
گفتم: هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره.
گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم.
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!
گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.
گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟
گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الل
.:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره کنی تمومه!
گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟
گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم
.:: خدا نسبت به همهی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.
گفتم: دلم گرفته.
گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله.
گفتی: ان الله یحب المتوکلین
.:: خدا اونایی رو که توکل میکنن دوست داره (آل عمران/159) ::.
گفتم: خیلی چاکریم!
ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:
و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت میکنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا میکنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر میکنن (حج/11) ::.
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم.
گفتی: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/186) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد بهت نزدیک شم.
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205) ::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/22) ::.
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی.
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/90) ::.
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمیدونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/104) ::.
گفتم: دیگه روی توبه ندارم.
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/2-3) ::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/53) ::.
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/135) ::.
گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میکنه؛ عاشق میشم! ... توبه میکنم: یا غافر الذنب، اغفر ذنوبی جمیعا
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبهکنندهها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/222) ::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/36) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/42-43) ::.
خدايا ...!
گاهـي تو را بزرگ مي بينم و گاهـي کوچک،
اين تو نيستي که بزرگ مي شوي و کوچک
اين منم که گاهي نزديک مي شوم و گاه دور ...!
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا...! خسته ام... نمی توانم...!!
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.
بنده: خدایا! سه رکعت زیاد است...
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.
بنده: خدایا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله.
بنده: خدایا! هوا سرد است... نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد...
خدا: ملائکه ی من! ببینید...!!!
من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است...
چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید...
دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده...
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم اما، باز خوابید...
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید: پروردگارت متنظر توست!!!
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند، هنگام طلوع آفتاب است...
ای بنده ی من، بیدار شو نماز صبحت قضا می شود...
خورشید از مشرق سر بر می آورد...
ملائکه: خداوندا! نمی خواهی با او قهر کنی؟؟
خدا: او جز من کسی را ندارد...
شاید توبه کرد!!!
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی
من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم
و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری...
سیبِ سرخِ غروب
در دامانِ شب افتاده
انتظار
ایستاده پشتِ پنجره
راه
همچنان خودش را مرور می کند
خاطرات
مرا
باد
پرده را سرک می کشد
اشتیاقم
آمدنت را....
دعا می کنم زیر این سقف بلند ، روی دامان زمین
هر کجا خسته شدی یا که پر غصه شدی
دستی از غیب به دادت برسد
زیباست که آن دست خدا باشد و بس ….!
گفتم: خدایا یه سوال بپرسم؟
گفت : بپرس
گفتم چرا هر موقع من شادم همه با من می خندند
اما وقتی غمگینم کسی با من گریه نمی کند؟
گفت خنده را برای جمع آوری دوست
و غم را برای انتخاب بهترین دوست آفریدم.
بنده ای به خدا گفت:
اگر سرنوشت مرا نوشته ای چرا دعا کنم؟
" خدا گفت شاید نوشته باشم هر چه دعا کند "
دوست کسی است که همه کارهای تو برایش مهم باشد...
دوست کسی است که در خوشی ها و ناخوشی ها به او رو کنی ...
دوست کسی است که همه کرده های تو را بفهمد...
دوست کسی است که حقیقت را درباره خودت به تو بگوید...
دوست کسی است که بداند در هر حال چه بر سر تو می آید ...
دوست کسی است که با تو رقابت نکند...
دوست کسی است که وقتی همه چیزبرای تو خوب است از ته دل خوشحال شود ...
دوست کسی است که وقتی اوضاع خوب نیست بکوشد تو را شاد کند...
دوست کسی است که امتداد تو باشد و بدون او کامل نباشی.....
سلام زلزله ...
دیروز که آمدی من و لیلا و حمید روزه کله گنجشکی بودیم
فرصت افطار را هم ندادی!!!
عجله ات برای چه بود؟
همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف بر سرمان انباشته بود
پیکرهای کوچک مان را در هم پیچید و
ما رفتیم ولی روح کوچکم دید که خیلی ها آمدند
آنها که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودمشان
لدور هم آورند، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا
میدانی لودر همان ماشینی ست که در شهر ها برای ساخت خانه از آن استفاده می کنند
و در روستاها برای برداشتن آوار از سر مردم
قرار است وام هم بدهند، دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع
همان وامی که پدر هرگز نتوانست، برای گرفتن نصف آن نیز ضامن پیدا کند
تا خانه بهتری برایمان بسازد و مجبور نشود هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند
وای پدر، چقدر سنگین کرده بودی این آوار را ...!
می دانی زلزله
با آمدن تو ، روستای ما را شناختند
می گویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد، درست ...
ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر ثواب ندارد؟
چرا برخی آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلب شان
به شش ریشتر لرزه احتیاج دارند؟
می دانی زلزله به چه فکر می کنم؟
به روستای بعدی، ثواب بعدی، لودر بعدی و درمانگاه بعدی و
به زنده های لودر و کمپوت ندیده ... به پدرهایی که با تنگدستی،
آوارهای بعدی را تکه، تکه، تکه بر سقف خراب خود می چینند
تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند
می دانی زلزله! ما که رفتیم ولی خدا کند روزی بنویسند:
" ز مثل زندگی ..."
دعایت میکنم امشب... تو هم دعایم کن
خدایا رهایم کن.
مرا از میان مشت های بسته ات رهایم کن.
آن نیمه عاصی ام را بر من ببخش.
بگذار پرواز کنم.
اوج بگیرم.
اینجا هوایی نیست.
شوقی نیست.
امید به فردایی نباشد فردایی هم نیست.
صبحی نیست.
طلوعی نیست.
خورشید اگر فراموش شود
از یاد برود
در همین امروز میمانیم.
امروز را تکرار میکنیم.
آن نیمه ام از یاد رفته است
نیمه عاصی ام
آنقدر از او رو برگردانیده ام
پیر و فرتوت شده است.
گویند
او یک روسپی پیر است.
حال
من مانده ام و آن نیمه خرد شده ام.
روزگارا:
تو اگر سخت به من میگیری،
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،
گرچه دلگیرتر از دیروزم،
گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند،
لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست
زندگی باید کرد...!
الهی حکایت دردناکی ست
شوق پرواز و این بالهای سوخته .
شوقی که چون حلقه بر گردنم
افکنده ای و آتشی که بر هستیم
فکندی و ناتوانی این بالها ...
در دوزخ هجران تو هر صبح و شام
می سوزم . هر صبح و شام
سرافکنده به درگاهت می آیم
و شرم سار باز می گردم و
در این تکرارمرا اختیاری نیست .
می رانی و می خوانی
و من در اشتیاق و اجبار تو حیرانم .
امّا سوگند به نامت اگر برانی تا ابد
به درگاهت با همین بالهای سوخته
به شفاعت عشق می نشینم ...
از طرف دوست خوبم از وبلاگ آیه ی تاریکی
قطاری که به مقصد خدا می رفت،
لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد
و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت: مقصد ما خداست. کیست که با ما سفر کند؟
کیست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است ، تنها برای گذشتن؟
قرنها گذشت، اما از بی شمار آدمیان،
جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند،
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود...
در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ،
کسی کم میشد،
قطار می گذشت و سبک می شد، زیرا سبکبالی قانون راه خداست.
سر انجام قطار به ایستگاه بهشت رسید.
پیامبر گفت: اینجا بهشت است.
مسافران بهشتی پیاده شوند، اما اینجا ایستگاه آخر نیست!
مسافرانی که پیاده شدند، بهشتی شدند.
اما اندکی، باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:
درود بر شما، راز من همین بود.
آن که مرا می خواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید،
دیگر نه قطاری بود و نه مسافری..."
چه دعایی کنمت بهتر از این که
خدا پنجره باز اتاقت باشد
خداوند بی نهایت است:
اما"به قدر نیاز تو"فرود می آید.
"به قدر آرزوی تو "گسترده می شود
و "به قدر ایمان تو"کارگشاست
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم،
تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم،
چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است
که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربانم برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد.
به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی
که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم...
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
نغمه ای شیرین به ازای هر آه
و اجابتی نزدیک برای هر دعا
جمله نهايي :
عيب کار اينجاست که من "آنچه هستم" را با " آنچه بايد باشم "
اشتباه مي کنم، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم،
در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم ...
زنده یاد احمد شاملو
بــاران میـــــبارد
به دعــــــای کداممان، نمـــیدانم!
من همین قدر میدانم باران صـــدای پای اجــابت است
و خـــدا با همه جبروتش نـاز میخــــرد!
پس نیـــــــــــاز کن
به لطافت باران , به سبکی ابرها و به خیس ترین
و لذت بخش ترین آب جهان من را بشور...
خدایا کاری کن از اینکه نام تو را ببرم
اکراه نداشته باشم....
و تنها نام تو در قلبم تکرار شود
دلم بارون می خواد
دلم خدای بارون رو می خواد
دلم مهربونی خدای بارون رو می خواد
دلم عشق خدای بارون رو می خواد
خدای بارون هیچ وقت هیچ وقت تنهام نگذار
خدای بارون همیشه کنارم باش و من رو از گناهان حفظ کن
من تا زمانی که تو رو دارم از هیچ چیز نمی ترسم
فقط بگو
کدوم هفته
کدوم روز
کجا منتظر رسیدنت شم
می خوام کاری بدم دست خودم که
خودم بهونه ی اومدت شم
دعا پشتِ دعا برای آمدنت
گناه پشتِ گناه برای نیامدنت
دل درگیر ، میان این دو انتخاب
کدام آخر ؟ آمدنت یا نیامدنت ؟
خدا را دیده ای آیا؟
تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک
میان بودن و نابودن امید فردائی
هراسی می رباید خواب از چشمت
کسی ، خورشید و صبح و نور را
در باور روح تو می خواند
و هنگامی که ترسی گنگ می گوید؛ رها گردیده ، تنهایی
و شب تاریکی اش را، بر نگاه خسته می مالد
طلوع روشن نوری به پلکت ، آیه های صبح می خواند
کلام گرم محبوبی
کمی نزدیک تر از یک رگ گردن،
به گوشت با نوای عشق می گوید:
غریب این زمین خاکی ام ، تنها نمی مانی
تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما،
ته قلبت پشیمانی
و می خواهی از آن راهی که رفتی ، باز گردی
نمی دانی که در را بسته او یا نه؟
یکی با اولین کوبه، به در ، آهسته می گوید:
بیا ای رفته، صد بار آمده ، باز آ
که من در را نبستم، منتظر بودم که بر گردی
و هنگامی که می فهمی دگر تنهای تنهایی
رفیقی، همدمی ، یاری کنارت نیست
و می ترسی که راز بی کسی را با کسی گوئی
یکی بی آنکه حتی لب گشائی
به آغوشی ،تو را گرم محبت می کند باعشق
تو آیا دیده ای
وقتی که بعد از قهر و بد عهدی
به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی
به یک قد قامت زیبا، تو می آیی
به تکبیری ، تو را همچون عزیز بی گناهی ، راه خواهد داد
و می پوشاند او اسرار عیبت را
و از یاد تو هم ، بد عهدی ات را پاک خواهد کرد
جواب آن سلام آخرت را ، برتو خواهد داد
و با یک نقطه در سجده ، تو گویا باز هم ، در اول خطی
خدا را دیده ای آیا ؟
" کیوان شاهبداغی "
گنجشک ها به سمفونی اعتقاد دارند...
وقتی که سیم برق را دو / لا / می / نشینند
چشمانت ، کلاویه ها را که حفظ باشد...
هر تیر چراغ و سیم برقش ، بتهونیست که موسیقی مادری ِ گنجشک ها را می نوازد ......
امروز صبح وقتی از خواب برخاستی، تو را تماشا کردم و امید داشتم که با
من حرف بزنی. فقط چند کلمه و یا از من به خاطر اتفاق خوبی که دیروز در
زندگی تو افتاد، تشکر کنی. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.
هنگامی که میخواستی از خانه بیرون بروی، میدانستم که میتوانی چند
دقیقهای توقف کنی و به من سلام کنی، اما تو خیلی سرگرم بودی.
زمانی که پانزده دقیقه بیهوده بر روی صندلی نشسته بودی و پاهایت را
تکان میدادی، فکر میکردم که میخواهی با من سخن بگویی، اما تو به
سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی
اهمیت بگویی. من با صبر و شکیبایی در تمام مدت روز تو را نگاه میکردم
ولی تو آنقدر مشغول بودی که هیچ چیز به من نگفتی.
موقع خوردن نهار متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی
با من حرف میزنند، اما تو چنین کاری نکردی. باز هم زمان باقی است و
امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی. به خانه رفتی و به نظر میرسید
که کارهای زیادی برای انجام دادن داری، بعد از انجام چند کار، تلویزیون را
روشن کردی و وقت زیادی را در برابر آن سپری کردی. من باز هم با شکیبایی
منتظر ماندم تا بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با من حرف بزنی. هنگام
خوابیدن گمان کردم که خیلی خستهای. بعد از گفتن شببهخیر به خانواده،
سریعاً به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست.
شاید نمیدانستی که من همیشه با تو هستم.
من بیش از آنچه تو بدانی، صبر پیشه کردم، من حتی میخواستم به تو
بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی. من به تو عشق میورزم
و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی.
چقدر مکالمهی یکطرفه و یکجانبه، سخت است!
بسیار خوب، تو یک بار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یکبار دیگر فقط به
خاطر عشقی که به تو دارم، منتظر خواهم ماند. به این امید که امروز کمی
از وقتت را به من اختصاص دهی. روز خوبی داشته باشی.
«دوست تو، خدا»
(از طرف وبلاگ حس پنهان)
اما در هر آن چه کوچک است و خرد حقیر نیز جای گرفته ای
خدایا!
تو کیستی که این جهان بزرگ در جام تنت حیران است؟
دلم می خواهد آن قدر تو را فریاد زنم تا آشتی با مهربانی ات
را در درون خود احساس کنم
قاب پنجره و عادت پروانه و رسم زندگی
حسرت دیدار وغریب بی تاب و حرمت دیوانگی
دل تنگ و صبر بی باک و التماس دعا
من کنار تو ولحظه دیدار واستجابت دعا
بگذار یک بار دیگر در قلب تو بدنیا بیایم
بگذار یک بار دیگر پا برهنه در آسمان راه بروم
این هوای دم کرده را کنار بزنم!
دستی به صدای خسته ام بکش
خدایا
اگر می توانستم یک بار دیگر دنیا بیایم.....
اگر می توانستم گذشته ها را جبران کنم
اگر می توانستم.........
الهی !
محتاجتم دست منو دامان تو
من بنده حقیر را از درگاهت باز نگردان
خدایا بپذیر مرا
زندگي بايد کرد !
گاه با يک گل سرخ
گاه با يک دل تنگ
گاه با سوسوي اميدي کمرنگ
زندگي بايد کرد !
گاه با غزلي از احساس
گاه با خوشه اي از عطر گل ياس
زندگي بايد کرد !
گاه با ناب ترين شعر زمان
گاه با ساده ترين قصه يک انسان
زندگي بايد کرد !
گاه با سايه ابري سرگردان
گاه با هاله اي از سوز پنهان
گاه بايد روئيد
از پس آن باران
گاه بايد خنديد
بر غمي بي پايان
لحظه هايت بي غم ............
روزگارت آرام ........
براي هر خواستهاي، دعا و عبادت ويژهاي با آداب و سنن مخصوص آن،
كه اغلب از سوي اولياء دين سفارش و توصيه شده، چنانچه با شرائط
آن انجام شود، ثمره و نتيجه بهتري در استجابت دارد.
فهرست برخي از اين آداب به صورت خلاصه چنين است:
1- شناخت خدا: «گروهي به امام صادق(ع) عرض كردند:
چرا دعا ميكنيم و برآورده نميشود؟ حضرت فرمود:
براي اينكه شما كسي را ميخوانيد كه او را نميشناسيد11.»
2- اميدواري به خدا و استجابت دعاي خود:
3- نااميدي از ساير اسباب.
4- حضور قلب.
5- تضرع و زاري.
6- شروع دعا با نام خدا.
7- ثنا و تحميد خداوند.
8- درود بر پيامبر(ص) و اهلبيت (ع).
9- توسل به پيامبر(ص) و اهلبيت (ع).
10- اقرار به گناه.
11- پافشاري.
12- پاكيزگي كسب و خوراك.
13- اجتماع در دعا.
14- عمل همراه دعا.
15- دعاهاي وارده مانند: كميل، صباح، ابوحمزه ثمالي،
مناجات شعبانيه،دعاي عرفه، ندبه و بسياري ديگر از دعاها
كه در كتاب شريف مفاتيحالجنان ضبط شده است.
16- ايام، اوقات و مناسبتهاي ويژه زماني.
اینجا نشسته ایم و به هیچ می اندیشیم
بی خبر از همهمه ها...
غافل از روزهایی که بدون دلتنگی سپری می شوند...
و حتی یاد خودمان هم نمی افتیم
دلمان برای خودمان هم تنگ نمی شود...
و نگران نا خود آگاه های اندیشه نیستیم
و اینکه گاهی اگر به فکر این ذهن پر مشغله نباشیم،تا نا کجای خیال پرواز می کند...
و نمی ترسد از رویاهایی که خیلی دورند...
پیامبریست که معجزه می کند؛
رفته ها و بر نگشته ها را زنده می کند؛از گور بیرون می کشد و مجسم می کند
حواست باشد!
یک وقت مجسم نشوم ! زنده نشوم!
حواست باشد...
به دنبال خدا نگرد
خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست
خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست
خدا در قلبي است که براي تو مي تپد
خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد
خدا آنجاست
در جمع عزيزترينهايت
خدا در دستي است که به ياري مي گيري
در قلبي است که شاد مي کني
در لبخندي است که به لب مي نشاني
خدا در بتکده و مسجد نيست
گشتنت زمان را هدر مي دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني
خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نيست
او جايي است که همه شادند
و جايي است که قلب شکسته اي نمانده
در نگاه پرافتخار مادري است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زني است به همسرش
بايد از فرصت هاي کوتاه زندگي جاودانگي را جست
زندگي چالشي بزرگ است
مخاطره اي عظيم
فرصت يکه و يکتاي زندگي را
نبايد صرف چيزهاي کم بها کرد
چيزهاي اندک که مرگ آن ها را از ما مي گيرد
زندگي را بايد صرف اموري کرد که مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد
زندگي کاروان سرايي است که شب هنگام در آن اتراق مي کنيم
و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم
فقط يک چيزهايي اهميت دارند
چيزهايي که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آيي
دنيا چيزي نيست که آن را واگذاريم
و با بي پروايي از آن درگذريم
دنيا چيزي است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم
سالکان حقيقي مي دانند که همه آن زندگي باشکوه هديه اي از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنيا فراموش نمي کنند
کساني که از دنيا روي برمي گردانند
نگاهي تيره و يأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگي و شادماني اند
خداوند زندگي را به ما نبخشيده است تا از آن روي برگردانيم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد:
آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!
برترین کلمه” الله” :
حاضرترین کلمه: ” خدا ”
وسیع ترین کلمه: ” بهشت ”
پاک ترین کلمه: ” فطرت ”
آرام ترین کلمه: ” سکوت ”
گرسنه ترین کلمه: ” حرص ”
مهربان ترین کلمه: ” مادر ”
خونین ترین کلمه: ” جنگ ”
بی نیازترین کلمه: ” قناعت ”
باحیاترین کلمه: ” فاطمه ”
راستگوترین کلمه: ” آینه ”
تنگ ترین کلمه: ” قبر ”
بی حال ترین کلمه: ” تنبل ”
عبرت انگیز ترین کلمه: ” قبرستان
خدا قول نداده!
خدا قول نداده آسمون هميشه آبي باشه و باغ ها پوشيده از گل...
قول نداده زندگي هميشه به كامت باشه ...
خدا روزهاي بي غصه و شادي هاي بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده...
خدا ساحل بي طوفان، آفتاب بي بارون و خنده هاي هميشگي رو قول نداده ...
خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نكني ...
خدا جاده هاي آسون و هموار، سفرهاي بي معطلي رو قول نداده ...
قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شيب نداشته باشن ...
رود خونه ها گل آلود و عميق نباشن ...
قول داده ؟
ولي خدا رسيدن يه روز خوب رو قول داده ...
خدا روزي روزانه ، استراحت بعد از هركار سخت و کمک تو كارها و عشق
جاودان رو قول داده. عجب روزي مي شه اون روز ...
پس ناملايمات زندگي رو شکر بگو و فقط از خودش کمک بگير که او
جاودانه است و بس...
نااميدي مثل جاده اي پر دست اندازه که از سرعت کم مي کنه اما همين
دست انداز نويد يه جاده صاف و وسيع رو بهت ميده ...
زياد تو دست انداز نمون ...
وقتي حس کردي به اون چيزي كه مي خواستي نرسيدي خدا رو شکر
کن چون اون مي خواد تو يه زمان مناسب ترا غافلگيرت کنه و يه چيزي
فراتر از خواسته الانت بهت بده...
خداي مهربون ممنون شما
من از تو پرسیدم : « آیا خدا تنهاست ؟ »
گفتی « خدا هرجا همراه آدم هاست .»
گفتی خدا خوب است
گفتی خدا زیبا روست
هر آنچه ما داریم گفتی فقط از اوست
گفتی که هر قلبی با یاد او شاد است
جنگل به یاد او زیبا و آباد است
گفتی خدا این جاست
گفتی خدا آن جاست
دست خدا هر جا پشت و پناه ماست .
اگر بتوانی بخندی،
آموخته ای که چگونه نیایش کنی
هنگامی که هر سلول بدن تو بخندد، هر بافت وجودت از شادی بلرزد،
به آرامشی عظیم دست می یابی!
بگذار خنده ات خنده ای از ته دل باشد. چنین خنده ای پدیده ای نادر است!
کسی می تواند بخندد، که طنز آمیزی و تمامی بازی زندگی را می بیند.
کوتاه ترین راه برای گفتن دوستت دارم لبخند است!
شادی اگر تقسیم شود، دو برابر می شود!
همیشه با دیگران بخندیم و هرگز به دیگران نخندیم!
یادت باشه! انسان های خندان و شاد به خداوند شبیه ترند!
کمی موسیقی گوش کن، برقص، بخند(حتی به زور)،
آنگاه بنشین و نظاره کن آثار شگرف همین حرکات به اصطلاح اجباری را!
فراموش نکن! همین لحظه را، اگر گریه کنی یا بخندی! بالاخره می گذرد، امتحان کن!
جای تأسف است که ما برای شاد بودن بهانه ای می خواهیم،
ولی برای غمگین بودن نیاز به هیچ بهانه ای نداریم!
شاید این جبر زمانه است ولی بدان که بهشت یعنی، شادی، خنده، سرور و شعف!
با شادی خدا را و ضیافت زندگی را تجلیل می کنیم
سرور و شادی، خدای درون فرد است که از اعماق او برخاسته و متجلی می شود!
شادی، یکی از راه های تقرب به درگاه خداوند است
ضرر نمی کنی اگر از هم اکنون لبخند زدن را تجربه کنی
مطمئن باش همیشه یکی هست که عاشق لبخند تو باشه
شاد باشید و لبخندتان جاویدان
نگاهت را به کسی دوز که قلبش برای تو بتپه،
چشمانت را با نگاه کسی اشنا کن که زندگی را درک کرده باشه،
سرت را روی شانه های کسی بگذار که از صدای تپشهای قلبت تو را بشناسه،
آرامش نگاهت رو به قلبی پیوند بزن که بی ریاترین باشه،
لبخندت را نثار کسی کن که دل به زمین نداده باشه،
رویایت رو با چهره ی کسی تصویر کن که زیبایی را احساس کرده باشه،
چشم به راه کسی باش که تو را انتظار کشیده باشه،
اما عاشق کسی باش که تک تک سلولهای بدنش تقدس عشق را درک کند
مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند، ولی آنان را ببخش.
اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.
اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.
آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش.
اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند، ولی شادمان باش.
نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.
بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.
و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده،
افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست .
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از
خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید .
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود .
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود .
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد :
«خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟»
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید .
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود .
نجات دهندگان می گفتند.
« خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم »